بهترین ها: يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک مردي بود يک زني داشت که خيلي خاطرش را ميخواست. از اين زن دختري پيدا کرد خيلي قشنگ و پاکيزه، که اسمش را گذاشتند شهربانو و بزرگ که شد فرستاندش مکتبخانه پيش ملاباجي. اين ملاباجي که شوهرش مرده بود گاهي که بچهها براش پيشکشي و هِل و گُلي ميبردند ميديد مال شهربانو از بقيه سر است؛ فهميد کار و بار پدر او از باقي بچهها روبهراهتر است. رفت تو اين فکر که يک جوري مادر شهربانو را از ميدان درکند خودش بشود مياندار...